#بغض_محیا_پارت_50

.

آقاجون با تحکم گفت...

- برو حاضر شو محیا ...

سري تکان دادم و بالا رفتم ...

صدایش راشنیدم که به آقا جون با اجازه اي گفت و هم چنین صداي قدم هایش را پشت سرم شنیدم که دنبالم می آمد...

چند پله که بالا آمدم به من رسید دستم را با شدت کشید و قدم هایم را تند تر کرد به سمت اتاقم ...

تقریبا به دنبال خود میکشیدم...

در اتاق را باز کرد و مرا با ضرب هول داد داخلش...

تازه فرصت کردم به صورت دوست داشتنیش که از خشم قرمز شده بود نگاه کنم...

دروغ چرا ...

ترسیده بودم ...

بدجور هم ترسیده بودم ...

دستم را مشت کردم تا جلوي لرزشش را بگیرم ...

- که میخواي جدا شی آره ؟؟؟؟ لب هایم را بهم دوخته بودم میدانستم هر حرفی الان آتشش را تندتر میکند...

تو میخواستی جدا شی چرا اون گوه اضافی رو خوردي...

داد زد ...

هان؟؟؟؟ گفتی امیر عباس و میکشم رو خودم دیگه تموم ؟ !میرم دنبال عشق و حالم ؟؟؟ !!!!دو قدمی ام آمد و یقه ام را گرفت ...

تا آخر دنیا ولت نمیکنم محیا ...

میخواي جدا شی ؟؟؟؟ باشه ...

یااﷲ ...

جدا شو ...

و دست از پا خطا کن ببین خونتو میریزم یانه ...

بوي شوهر پولدار به مشامت خورده گفتی گور باباي امیر عباس ...

یه غلطی کردم دیگه...

الانم میرم بی دردسر شوهر میکنم ...

خیلی خب خانم زرنگ ...

یقه ام را ول کرد و چادرم را از روي شانه ام با ضرب روي سرم انداخت ...


romangram.com | @romangram_com