#بغض_محیا_پارت_47

یعنی که مرا میخواست ...

واي ...

اي کاش رویا نباشد این که شنیدم از زبانش...

آقاجون مقداري از جایش را نوشید...

- خب پس تکلیفت با خودت معلوم شد پسر ...

هنوز سرش پایین بود اخم هایش هم درهم ...

راستش ...

نمیتونم محیا رو ول کنم آقا جون ...

چون ...

صدایش انقدر آرام بود که به زور شنیده میشد ...

- چون ما ...

زن و شوهر شدیم ...

سرم گیج رفت ...

ناخن هایم را در گوشتم فرو بردم ...

او داشت چه میگفت به آقاجون ...

آقاجون اخم درهم کشیده بود منتظر تا خرفش تمام شود...

حاضرم عقدش کنم حتی...

اما بعد از عروسیم با هدا ...

نمیتونم از هدا دست بکشم...

سیلی که آقا جون باتمام قدرت توي صورتش کوبید بدجور روي دلم چنگ انداخت ...

دستم را جلوي دهانم گذاشتم و هینی کشیدم ...

هنوز سرش پایین بود خون از گوشه لبش جاري بود...

هدا ...

پس نامش هدا بود...

آنکه اینگونه دل و دینش را برده..،، و به اندازه ي تمام دنیا به هدا نامی که خوشبخت ترین بود ...

حسودي کردم ...

قلبم بدجور زخمی بود ...


romangram.com | @romangram_com