#بغض_محیا_پارت_46

همه یکی یکی پایین آمدند و چقدر ساحل بابت دیشب و تنهایی هایم با امیر عباس سر به سرم گذاشت...

انگار کسی یادش نبود که امروز چه روزیست ...

بالاخره اوهم پایین آمد و بازهم عمه شروع کرد به عزیز کردن من جلویش...

- بفرما بشین امیر عباس که محیا چه کرده...

اوهم مثل همیشه ساکت بود هرازگاهی براي مادرش سري تکان میداد...

میدانستم آقا جون صبحانه اي نیست و باتاقشمیماند ...

چاي خوشرنگی ریختم و کنارش کیک خانگی دستپخت عمه را هم گذاشتم ...

در زدم و با اجازه اي گفتم ...

عینک زده بود روي صندلی اش قران میخواند...

- صبح بخیر آقاجون ...

براتون چاي آوردم ...

- صبح بخیر دختر گلم بشین بابا اتفاقا کارت داشتم...

نشستم ...

بی مقدمه پرسید...

- توام راضی هستی به جدا شدن بابا؟ جا خوردم از سوال آقاجون ...

سرم را پایین انداختم ...

شرمم میشد بگویم نه ...

تفه اي به در خورد و صدایش را که از پشت در که اجازه ي ورود میخواست را شنیدم...

اوهم کنار من نشست ...

- آقاجون اومدم باهاتون صحبت کنم...

از جا بلند شدم که که دوباره صدایش را شنیدم ...

- بشین محیا این به شماهم مربوطه...

نشستم سرجایم ...

- آقاجون میخواستم راجع به صیغه ي بین من و محیا باهاتون حرف بزنم ...

سرش را پایین انداخت ...

- من فسخ نمیکنم صیغه رو ...

دلم ریخت از حرفش این ...


romangram.com | @romangram_com