#بغض_محیا_پارت_45

و گفتم که این کار را نمیکنم ...

و بی معطلی پیاده شدم ...

و دیدم که مشتش روي فرمان فرود آمد...

بالاخره فردا هم از راه رسید ...

با رخوت از جایم بلند شدم و به آینه خیره شدم...

لباسهایم از دیروز تنم مانده بود و کمرم خشک شده بود از بس خودم را مچاله کرده بودم گوشه ي تخت و چشمهایم ...

نمیدانم از فرط بی خوابی شب گذشته بود یا گریه هاي بی امانم که این همه قرمز بود ...

خودم را به حمام انداختم تا کمی ازین بار سبک شوم یا قرمزي چشمانم کمی بهتر شود اما ...

امان از اشک هاي بی موقع و مزاحم که با آبی که روي سرم میریخت مخلوط شده بودند و معجون غم درست کرده بودند روي صورتم...

بیرون آمدم قبل ازینکه صداي مادر درآید...

لباس یکدست مشکی پوشیدم و با همان چشمانی که کمی سرخیش بهتر شده بود ...

چه کسی بود که با دیدن حال و روزم پی به درونم نبرد ...

شانه اي بالا انداختم ...

چه اهمیتی داشت من که همه چیز را باخته بودم ...

چادرم را هم پوشیده بودم امروز وقت لجبازي نبود ...

ساعت شش صبح بود و همه خواب بودند ...

آرام آرام صبحانه را حاضر میکردم که مادر و عمه به آشپزخانه آمدند...

عمه قربان صدقه ام رفت...

- قربونت برم دختر خوشگل و سحر خیزم ...

تشکري کردم و مادر هم ابرویی بالا انداخته بود و به سفره نگاه کرد ...

- سحرخیز شدي امروز ...

- صبح بخیر...

خوابم نبرد گفتم بیام پایین صبحانه رو آماده کنم...

مادر پشت میز نشست ...

- باریکلا به تو...

عمه هم کنارش نشست ...

- چه تخم مرغاییم آب پز کرده دخترم ...


romangram.com | @romangram_com