#بغض_محیا_پارت_44
والا هیچیش به آدما نرفته که نه خورد و خوراکش نه عشق و عاشقیش چاي به گلویم پرید از سوتی بزرگ ساحل و دیدم که امیر عباس سرخ شد ...
خودش هم لبش را گاز گرفت و لب فرو بست...
نعیم و دارا خندیدند ...
- اي بابا پس محیا اومده تو خط...
دریا تنه اي زد ...
- حالا طرف کی هست...
چیکارست...
؟؟؟ نگار گفت- .. معلومه دیگه پسر حاج کاظم دل و دین دختر عموي مارو برد که برد...
حالا نوبت امیر عباس بود که چاي به گلویش بپرد ...
نگاهی به محسن کردم که قلیان میکشید و به مسخره بازي هاي بچه ها میخندید...
هرازگاهی هم نگاهش روي ساحل میگشت ...
میدانستم احساساتی به ساحل دارد...
و این هم میدانستم که ساحل هم بی میل نیست به برادر زیبا و خوش خلق من...
رو به نگار کردم ...
- این یه چیز میگه براي خودش شما باور نکنید بابا...
عشق و عاشقی کدومه...
- ساحل هم که از ترس سوتی وحشتناکش کلا روزه ي سکوت گرفته بود براي اینکه حس بدي نداشته باشد و تفریحش زهر نشود دستم را روي ...
دستش کذاشتم و چشمان را مطمئن باز و بسته کردم و و چه خوب که لبش به خنده باز شد...
آنشب هم به خنده و شوخی گذشت و من یادم رفته بود آفتاب که بتابد من نامحرم ترین میشوم براي محرم ترین قلب و روح و تنم...
و باخیال راحت میخندیدم ...
انگار که یادم نبود من مال امیر عباسی شدم و که مال من نبود ...
هیچوقت هم نمیشد ...
انگار که فراموش کرده بودم تمام زندگیم را خودم نابود کرده بودم ...
من خودم رابا همین دست ها زیر خروار ها غم دفن کرده بودم...
آنشب وقتی برگشتیم و همه پیاده شدند دستم را گرفت و نگهم داشت...
و به من گفت تا قرار فسخ فردا را عقب بیندازیم ...
نگاهش کردم ...
romangram.com | @romangram_com