#بغض_محیا_پارت_43
زورگویی هایش...
بد خلقی هایش ...
حتی ...
حتی نخواستنش را هم با تمام دلم میخواستم ...
آري من ...
یک عاشق دیوانه بودم که این را حداقل به خودم ثابت کردم ...
داخل رستوران شدیم ...
بچه ها روي تخت بزرگی نشسته بودند و گپ میزدند و صداي خنده هایشان کل فضا را پر کرده بود...
پسر هاهم که ماشااﷲ هرکدام یک قلیان کنار دستشان بود...
دارا با دیدنمان به مسخره گفت...
- به به بزن به افتخار دو نوگل شکفته ...
.
بچه ها خوب بود؟ سنگاتون و باهم وا کندین...
ایشااﷲ تالار کجاست خدمت برسیم...
؟؟؟؟ همه با این حرف دارا زیر خنده زدند و تنها من و امیر عباس همانطور مثل چوب ایستاده بودیم و نگاهشان میکردیم ...
نعیم کنار خودش جا باز کرد ...
بفرما محیا خانم بیا اینجا یه چایی خوش رنگ بزنیم باهم ...
قدمی برداشتم که امیر عباس جلو زد از من و کنار نعیم نشست و اشاره زد به کنار دست دریا که خالی بود ...
کنار دخترها نشستم ...
و اوهم مشغول قلیان کشیدن شد ...
ساحل چاي برایم ریخت ...
- بفرما خانم خانما اینم یه چایی خوشمزه ...
اینم لواشک ...
نگار پقی زد زیر خنده ...
- وا ساحل کی با چایی لواشک میخوره آخه...
ساحل جرعه اي از چایش نوشید ...
- محیا ...
romangram.com | @romangram_com