#بغض_محیا_پارت_41

امشب براي بار دوم خیره اش شدم ...

- من راحتم...

و سعی کردم دستم را از دستش بیرون بکشم ...

محکم تر مچم را فشرد ...

من ناراحتم ...

زود...

از لحن دستوري اش حرصم گرفته و به جاي زبانم با اشکم جوشید...

برق لبم را پاك کردم ...

هنوز دستم را گرفته بود...

- ولم کنید لطفا ...

- چشمت مونده ...

ملتمس نگاهش کردم ...

آقا امیر عباس لطفا این کارو نکنید توروخدا بچه ها بیرون منتظرن...

فردا این صیغه ي کوفتی هم تموم میشه شما هم از کارا و مسئولیت بکن نکن به من راحت میشین ...

اصلا فکر کنید فرداست ...

ازتون خواهش میکنم...

چشمانش سرخ شد...

فشار دستش را بیشتر کرد و مطمئن بود جاي انگشتانش روي مچم میماند...

- موقعی که اون گوه و خوردیو حقتو از من میخواستی باید فکر اینجاهاشو میکردي...

محسن تقه اي به شیشه زد و حرفش را قطع کرد...

بی انکه دستم را رها کند شیشه را پایین کشید ...

محسن نگاهی به قفل دست هایمان کرد...

و من از خجالت مردم ...

بچه ها بیاین پایین ...

بقیه منتظرن ...

- محسن جان شما برید ماهم پشت سرتون میایم ...

محسن سري تکان داد و رفت...


romangram.com | @romangram_com