#بغض_محیا_پارت_40
- بیا برو جلو بشین تورو خدا خواهر من لج نکن...
نمیخواستم جلو ي آن ماشین بشینم ازآخرین باري که جلوي ماشینش نشستم اصلا خاطره ي خوبی نداشتم...
آخرین بار...
قرص ضد بارداري از دستش گرفته بودم...
با اون اخم ها و نگاه تحقیر آمیز مسخره اش...
اما نگاه ملتمس ساحل هم نمیتوانستم نادیده بگیرم ...
ناچارا جلو رفتم و کنار دستش نشستم...
نیم نگاهی انداخت و دنده را جا به جا کرد ...
صداي خندیدن و شلوغ کردن دخترها هم آرامم نمیکرد...
باز همان حس و حال آنشب برگشته بود...
و حالم را بد میکرد...
فرمان را پیچاند از پارك درآمد...
بی انکه نگاهم کند دستمالی از جعبه بیرون کشید و سمتم گرفت...
متعجب نگاهش کردم...
هنوز به رو به رویش خیره بود...
آرام گفت...
- پاك کن ...
و دستمال را تکان داد ..لب فشردم تا چیزي نگویم تا تفریح دخترها را زهر نکنم به کامشان...
دستمال را گرفتم وبا حرص در مشتم فشردم ...
بالاخره رسیدیم با خنده ها ي دختر ها از عقب و شیطنت پسرها که کنارمان می آمدند...
، اگر این غم بزرگ در دلم سنگینی نمیکرد و بغضی به وسعت دنیا گلویم را نمیفشرد منهم مثل آنها شاد بودم و از ته دل میخندیدم ...
دخترها پیاده شدند و مشغول خنده و گفتگو شدند ...
منهم دستگیره را پایین کشیدم تا پیاده شوم ...
که مچم اسیر دستش شد...
با دست دیگرش دستمال مچاله شده را از مشتم بیرون کشید...
.
- پاك کن...
romangram.com | @romangram_com