#بغض_محیا_پارت_39
دانیال با دیدنم سوتی کشید و به شانه دارازد ...
- اووووو ببین دختر عمو چه کرده ...
محسن هم خندید و دستم را گرفت ...
- خواهر منه دیگه.،...
نعیم خندید...
- همینه خواستگارات صف کشیدن بابا به فکر جووناي مردم باش...
خندیدم و آمدم جوابش را بدهم که با صداي محکمش حرف تو دهنم ماسید...
لبخندم هم...
- کم مزه بریز نعیم...
نعیم تعظیمی کرد...
- به ...
داداش امیر عباسم که افتخار همراهی دادن بابا بزن کف قشنگرو ...
همه خندیدندو امیر عباس را دوره کردند...
و ساحل و دریا و نگار هم بالاخره آمدند...
و من ته دلم خالی شد از آمدنش ...
مگر همین من نمیخواستم دور باشم از هواي نفس کشیدنش ...
اما حالا این همه خوشحال بودم از بودنش...
همگی تقسیم شدند ...
نعیم و دارا و دانیال و محسن با ماشین آقا جون می آمدند که راننده اش محسن بود...
و دختر ها هم همراه امیر عباس شدیم...
و من کمی فقط کمی تحسین امیر عباسی را میخواستم که حتی نگاهی هم به سمتم نینداخته بود...
تصمیم براین شد که همگی بریم فشم تا هوایی تازه کنیم و پسر ها هم طبق معمول دور از چشم آقاجون یک دل سیر قلیان بکشند...
در عقب را با کردم تا کنار دریا و نگار بنشینم که ساحل رو به من کرد ...
- عهههه چیزه .. محیا بیا جلو بشین من با نگار اینا کار دارم ...
اخمی کردم و رو به ساحل کردم ...
نه ساحل جان حالا رسیدیم فشم باهم حرفاتونو بزنید...
نزدیکم آمد ...
romangram.com | @romangram_com