#بغض_محیا_پارت_38

- نه پسر جان فردا وقتتو خالی کن آخر هفته وعده گرفتم براي خواستگاریت نمیشه که زن داشته باشی و بري زن بگیري...

.

سرش را پایین انداخت و چیزي نگفت ...

آقاجون هم سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت...

- تکلیفتو با خودت مشخص کن پسر ...

نعیم مثل همیشه که کارش تغییر دادن جو سنگین بود گفت ...

- آقاجون با اجازتون بعد از شام با دخترا بریم یه دور بزنیم ...

آقاجون سري تکان داد و مشغول شدیم...

منهم به همان قاشقی که به خواست ساحل به دهانم گذاشتم بسنده کردم ...

.

از جا بلند شدم که محسن رو به من گفت ...

محیا توام بپوش باهم بریم...

سري تکان زادم و بالا رفتم ...

فکر خوبی بود...

کمی شبگردي به همراه عزیزانم...

به اتاقم رفتم ...

شلوار تنگ مشکی را به همراه مانتوي زرشکی بلندم و شال زرشکی ام روي تخت انداختم...

صورتم راشستم ...

میخواستم کمی از رنگ پریدگی دربیایم ...

کمی کرم و رژ گونه زدم خط نازکی هم پشت پلکم زدم ...

برق لب هم اضافه کردم ...

..

لباسهایم را پوشیدم و کش چادر ساده ي مشکی را روي شالم انداختم خوب بود که یکم دور از هواي او نفس بکشم تا بلکه بتوانم کمی...

تنها کمی از هوایش بیرون آیم ...

کیف مشکی و کفش عروسکی ستش راهم دستم گرفتم و پایین رفتم ...

نعیم و دارا و دانیال به همراه محسن داخل حیاط منتظر بودند و باهم شوخی میکردند...

خبري هم از بزرگترها نبود...


romangram.com | @romangram_com