#بغض_محیا_پارت_37

مادر هم به تایید حرف آقاجون نگاهی به من انداخت ...

بیا اینجا یه چیز شیرین بدم بخوري رنگ به روت نمونده ...

به همراه مادر رفتم ...

آب قندي را که درست میکرد را هم میزد و به طرفم می آمد...

- بگیر ...

راستی دیشب چی گفت دکتر به خدا حواس برام نمونده یادم رفت بپرسم ازت ...

سرم را پایین انداختم ...

چه عجب یادش افتاد تنها کمی مادرانه صدقه بدهد به دخترش...

پاره ي تنش...

دروغ ها را پشت هم ردیف کردم و هر لحظه بیشتر از خودم بیزار شدم...

- چیزي نبود یه کم افت فشار بود مادر ...

جرعه ي کوچکی نوشیدم و با اجازه اي گفتم وبیرون زدم ...

سفره هم پهن شده بود ...

رفتم و بی صدا گوشه اي از سفره نشستم ...

بقیه هم می آمدند اما میلم نمیکشید به غذا اصلا ...

محسن برایم برنج کشید و کمی هم قورمه سبزي رویش ریخت و جلویم گذاشت ...

..

.

بازي میکردم با غذا بی انکه قاشقی به دهان ببرم این ور و آنور میکردم نگاهم به نگاه ساحل خورد که اشاره به غذایم زد و اخمی کرد و لب زد ...

- بخور دیگه ...

به دستورش قاشقی به دهان بردم ...

همان موقع صداي آقاجون آمد که رو به امیر عباس کرد...

- فردا بریم پیش همون حاج آقایی که صیغتون کرد فسخش کنیم پسرم فقط ساعت دو محضر باش...





- راستش آقاجون من فردا خیلی کار دارم اگر میشه بزاریم براي هفته ي بعد ...

آقاجون با تحکم گفت...


romangram.com | @romangram_com