#بغض_محیا_پارت_36
نگاه مستاصلش را به من دوخت و زیر لب گفت ...
- بدجور عصبیه توروقرآن آتیشیش نکن محیا ...
اون و همینجور با یه من عسلم نمیشه خورد...
ایشی کرد و نامحسوس برایش پشت چشم نازك کرد ...
- بیچاره زنش...
و در گوشم خم شد...
- آخ تو عاشق چی این شدي به خدا ...
من عاشق همین جذبه و مردانگی اش بودم ...
اي کاش که اوهم دوستم داشت ...
براي بار هزارم بغض لعنتی را فرو دادم ...
بالاخره به دستور مادر با دخترها سفره را پهن کردم ...
همینکه سفره را روي زیر انداز داخل حیاط پهن کردم ...
امیر عباس رو به آقاجون کرد ...
- آقا جون دکتر گفت تا چند روز محیا نباید زیاد فعالیت کنه ضعیف شده ...
- هه دکتر ...
یادش رفته چطور مرا غرق در خون رها کرد ...
یادش رفته بود بوسه هایم را بی جواب گذاشت و روحم را زخمی کرد ...
یادش رفته بود بی تفاوتی هایش را زمانی که دخترانه هایم را می گرفت و حتی نگاهی به صورتم نینداخت ...
.
حالا ...
نگران بلندشدنم و راه رفتنم بود ...
؟؟؟ رو به من کرد ...
بی آنکه نگاهم کند...
- شما برو بشین ...
و آقاجون هم تاییدش کرد ...
آره دخترم برو بشین ضعیف شدي ...
رنگ و روت بدجور پریده ...
romangram.com | @romangram_com