#بغض_محیا_پارت_35

آخه بدجوري بوي شوهر میاد ...

و همگی زیر خنده زدند به جز من ...

.

حتی زن عموها و عمه و مادرهم لبشان میخندید از حرف نعیم ...

.

از جا بلند شدم و لبخند کوتاهی به نعیم زدم تا فکر نکند از دستش ناراحت شدم...

مشکل من با خودم بود نه با شوخی هاي او که همه را میخنداند...

رو به آقاجون کردم ...

- با اجازه من برم بالا آقا جون ...

اخم ظریفی کرد ...

- بشین دخترم میخوایم شام بخوریم هنوز...

سرم را پایین انداختم ...

دلم میخواست تنها باشم اما نمیتوانستم روي حرف آقا جون حرف بزنم ...

عمه به کنارش اشاره زد ...

-بیا عمه جون بیا هندونه بخور فدات بشم ...

کنار عمه نشستم ...

و بوسه محبت آمیز عمه روي سرم برایم دنیایی بود...

عمه برایم هندوانه قاچ کرد و جلویم گذاشت ...

کمی نزدیک تر شد ...

- عمه قربونت برم میگم با امیر عباس حرف بزن فدات شم ...

اگر بشینین باهم سنگاتون و وابکنین به خدا دل اونم نرم میشه عمه ...

افتاده رو دنده ي لجبازي از اون سالها که میخواستم زورش کنن ...

.

تو یکم باهاش حرف بزن نرم میشه به خدا ...

سرم را پایین انداخت عمه ي بیچاره چه خبر داشت که از تنم و روحم براي راضی کردنش مایه گذاشتم و حتی نگاهم هم نکرد...

با احساس نوازشی سرم را بالا گرفتم ...

ساحل بود که چادرم را درست میکرد ...


romangram.com | @romangram_com