#بغض_محیا_پارت_34
سرش را کمی جلوتر آورد و صدایش را آرام کرد ...
- یا یکی کوتاهش کرده ...
؟؟؟ از شرم سرخ شدم و سرم را پایین انداختم ...
آمدم تا بلند شوم ...
دستم را گرفت و مانع شد ...
ومن نیمه ي راه ماندم ...
چادرتو درست بند سرت کن...
اینجور که سر کردي نکنی بهتره همه جونت پیداست...
، تمام حرصم را روي جمله ي بخت برگشته خالی کردم ...
- عههه چه خوب پس کلا سرم نمیکنم...
میانه ي حرفم دستم را که هنوز بند دستش بود طوري فشار داد که احساس کردم استخوانش خرد شد...
صداي شنگول ساحل از جا پراندم ...
- اي بابا داداش جون خوبیت نداره اینجوري دستشو جلو جمع چسبیدیا ...
بابا برین تو اتاقاتون سنگاتونو وابکنین ...
و ریز خندید...
نگاهی به ساحل انداخت و دستم را رها کرد و زیر لب رو به من گفت...
- خوش اومدي...
.
سریع رهایشان کردم و سراغ عمو ها و پسر عموها رفتم ...
غم داشتم ...
یکی دوتا هم نبودند ...
اما خداروشکر که میتوانستم بخندم ...
البته که مصنوعی...
من داخل تیم عمو مجید و دریا و دارا و دانیال رفتم و حسابی براي رو به رویی ها کري خواندیم ...
نعیم مثل همیشه شیطنت میکرد...
- محیا خانم شما رو چه به تخته بازي کردن شما که دیگه باید بري تمرین شوهرداري ...
و تنه اي به محسن زد...
romangram.com | @romangram_com