#بغض_محیا_پارت_33

نمیدانم چرا به هر نحوي شده میخواست مرا از سرش باز کند...

مگر من چکارکرده بودم که اینگونه مهرش را ازمن میگرفت و زخم میزد...

نگاهش به من خورد که خیره ي صحبتشان شده بودم ...

لحظه اي تنها لحظه اي حس کردم مهربانی را در نگاهش...

اخم کشید درهم...

- دختر چرا نشستی زل زدي به ما ؟؟ !!!بلندشو اون هندونه رو پاره کن...

پوزخندي زدم ...

همیشه کاري براي من داشت...

از جا بلند شدم و لب حوض رفتم ...

چاقو را از کنار هندوانه برداشتم و لبه اش گرفتم تا برش بزنم...

دست مردانه اش روي دستم نشست ...

و دلم پایین ریخت و انگار نه اینکه تمام تنم را...

- کار کردن با این کار کوچولو ها نیست ...

زل زدم به نگاهش...

با حرص...

با بغض...

با...

عشق...

اما لب باز نکردم به حرف ...

خیره ام شد...

و کارهاي جدید میکرد ...

ناپرهیزي میکرد ...

تا دیروز که هروقت بامن حرف میزد سرش پایین بود ...

چه شده بود حالا ...

نگاه بذل و بخشش میکرد...

- موش زبونتو خورده ...

؟؟؟؟ نگاهش عجیب شده بود...


romangram.com | @romangram_com