#بغض_محیا_پارت_32
نفسم رفت با حرف عمه ...
آقاجون سري تکان داد...
به نظرم بهتره فردا هم اقدام کنیم واسه فسخ صیغه ي این دوتا ...
حالا که هیچ کدومشون دلشون به این وصلت رضا نیست ...
و چه راحت خواسته ي امیر عباس راهم به دل من تعمیم دادند...
بعداز فسخ صیغه نمیخوام کسی راجع بهش حرفی بزنه ...
نمیخوام براي این دوتا جوون مشکلی پیش بیاد درآینده ...
به خصوص براي محیا ...
دیگه اونم باید بره خونه ي شوهر و درست نیست کسی چیزي بدونه ...
رو به مادر کرد ...
راستی دخترم حاج کاظم همون حجره ي کناري ما براي بزرگش وعده گرفتن تا بیان ...
لبم را گاز گرفتم و طعم شوري خون در دهانم پخش شد...
انشااﷲ بعد از خواستگاري امیر عباس میگم تا بیان ...
چاي به گلویش پرید ...
سرفه هاي پی در پیش که تمام شد رو به آقا جون کرد...
- حاج کاظم محیا رو از کجا دیده ؟؟؟؟ -آقا جون دانه اي از تسبیحش را رد کرد ...
یکی دوبار اومده بود تا غذا بیاره دیدنش...
چیزي نگفت ...
اما نگاه تیزي به من انداخت و اشاره زد به چادري که روي شانه هایم افتاده بود ...
لب فشردم ...
هنوز هم دست ازین کارها برنمیدارد ...
همین غیرتی بودنش کمک کرد تا رویاهایی در ذهنم بسازم که حتی خودم هم نتوانم خط بزنمشان از خیالم...
از لجش بی تفاوت نگاه گرفتم و انگشتانم را عصبی درهم پیچیدم ...
مشکل تازه اي سراغم آمده بود...
هه ...
خواستگار...
هرکس دوباره سرگرم کار خودش شد و مادر هم متفکرانه با آقاجون راجع به خواستگار جدید حرف میزد...حرصم گرفته بود...
romangram.com | @romangram_com