#بغض_محیا_پارت_31

- بیا دختر بیا ببینم بابا ...

بهتري ؟؟؟؟ کنار آقاجون نشستم ...

دستش که روي سرم نشست آرامش دو عالم به دلم ریخت ...

نگاه پر محبتی انداختم ...

- ممنونم اقا جون ...

خوبم ...

و عمه چاي را جلویم گذاشت و قربان صدقه ام رفت...

- بخور عمه جون فداتشم ...

- تشکري کردم و به عمو سعید و عمو مجید که باهم تخته بازي میکردند و پسرها و دختر هاهم تشویقشان میکردند نگاهی کردم و لبخند نشست روي لبم ...

نگاهم کشیده شد به اویی که به رو به رو خیر شده بود چاي مینوشید ...

مثل همیشه اخم کشیده بود درهم...

نفس عمیقی کشیدم چایم را نوشیدم ...

آقاجون گلویش را صاف کرد و این یعنی شروع دلیل جمع شدنمان...

مادر و عمه و زن عمو هام بالاخره از آشپزخانه دل کندند نشستند ...

- راستش گفتم دور هم جمع بشیم تا روز خواستگاري انیر عباس رو مشخص کنیم ...

چشمان را بستم و روي هم فشار دادم ...

بغض گلویم را هم به زور فرو دادم ...

این همه درد...

براي من ...

یکجا...

قابل تحمل نبود...

رو به امیر عباس کرد...

- پسرم خانوادشو دیدم ادماي مقبولین خداروشکر ...

من میگم با اجازه ي مرجان آخر هفته بریم سراغشون...

عمه سري تکان داد...

چی بگم بابا جون ...

اگه به من باشه که میگم امیر عباس زن داره ...


romangram.com | @romangram_com