#بغض_محیا_پارت_30

نمیدانم چرا او حرفی از فسخ صیغه نمیزند ...

پوفی کشیدم از افکار بی سر و تهم که تنها خودم را دیووانه میکرد ...

و کناب هایم را بیرون کشیدم ...

احتیاج داشتم تا خودم را مشغول کنم ...

خودم را انقدر غرق کنم تا یادم برود ...

یادم برود همه چیز را ...

اما از یادم هم اگر میرفت ...

قلبم چه...

؟؟؟ چشمانم را روي هم فشار دادم و تمرکز کردم روي نوشته هاي رو به رویم نمیدانم چقدر گذشته بود که ساحل دنبالم آمد تا به حیاط برویم و کنار هم ...

هندوانه بخوریم ...

بلند شدم ...

با همان لباس هایی که صبح تنم بود ...

شالم را مرتب کردم و دنبالش راه افتادم ...

ساحل متعجب نگاهم کرد ...

- محیا ؟؟؟ !!!!چادر سر نمیکنی ؟؟؟؟ شانه اي بالا انداختم ...

- نه ...

سرم نمیکنم ...

تیز نگاهم کرد...

- دختر تو میفهمی داري چی میگی ؟؟؟؟ آقاجون و که میشناسی...

ملتمس چادر را دستم داد ...

توروخدا چادرتو بنداز سرت بزار یه بار که دورهمیم بی تنش باشه...

خودش چادر را روي سرم انداخت و دنبال خود کشاند...

راه پله ها را که رد کردم نگاهم به ساعت دیواري خورد که هفت شب را نشان میداد ...

قلبم ریخت پس اوهم در این دورهمی شبانه که حتما دلیلی داشت بود ...

همه روي تخت نشسته بودند و گپ میزدند ...

هندوانه ي داخل حوض و سماوري که پاي تخت قل میزد دلم را مالش داد...

آقاجون با دیدنم پکی به قلیانش زد و با دست به کنارش اشاره زد ...


romangram.com | @romangram_com