#بغض_محیا_پارت_29
کتمان کردنم بی فایده بود...
اخمی کرد ...
- پس درست فهمیدم ...
چونه ام را با دستش گرفت و آرام بالا آورد ...
ـ محیا ...
برق اشک تو این چشم ها به خاطر امیر عباسه ؟؟؟؟ دیشب ...
این نگاه با دیشب خیلی فرق داره محیا...
چیزي شده بین تو و اون ؟؟؟؟ بحثتون شده ؟؟؟اون ازین احساس تو خبر داره ؟؟؟؟ لب فشردم ...
ترجیح دادم تا سوالاتش را بی جواب بگذارم...
- داداش...
میشه ...
میشه راجع به فسخ ...
صیغه ي بین من و امیر عباس حرف بزنی...
راستش...
خودم نمیتونم بگم بهش...
ملامت گر نگاهم کرد ...
و کلافه دستی روي موهایش کشید ...
باشه محیا ...
دستم را فشرد ...
- یادت هست که تو تنها نیستی؟؟؟؟ هرچیزي ...
هرچیزي اذیتت کرد فقط به خودم بگو محیا ...
من مثل کوه پشتتم داداش ...
چشمانم دوباره خیس شد...
از خبطی که کرده بودم ...
و اگر میفهمید همین برادري که عاشقانه حمایتش را نشانم میداد ...
تکه تکه ام میکردم ...
محسن رفت و من باز فکرم به سمتش کشیده شد ...
romangram.com | @romangram_com