#بغض_محیا_پارت_28

- آبجی هستی ؟ میشه بیام تو؟؟ دستی روي تختم کشیدم و با لبخندي که نمیدانم مصنوعی بودنش معلوم بود یا نه در را باز کردم...

- به به ...

داداش جون خوش اومدي ...

به صورتم نگاه کرد و اخمش درهم رفت...

- پیشونیت چی شده محیا ؟؟؟ دستم را روي زخمم گذاشتم و از دردش دلم از حال رفت ...

با این حال باز لبخندي زدم ...

- چیزي نیست داداش دیشب تو اتاق که اومدم یکم سرم گیج رفت خوردم زمین ...

مشکوك نگاهم کرد...

- مطمئنی ؟؟؟؟ سرم را پایین انداختم تا چشمانم لو ندهند دروغم را...

- آره داداش این چه حرفیه ...

صندلی کوچک میز آرایشم را جلو کشیدم و تعارفش کردم تا بنشیند ...

- بشین داداش...

و خودم روي تخت درست رو به رویش نشستم ...

- محیا تو حالت خوبه ؟؟؟؟ میبینم که هرروز داري آب میري...

این حال بدیا ...

این چشماي پرآب ...

اینا واسه ي چیه محیا ...

بغضم گرفته بود دوباره و کمی سیب گلویم جا به جا شد ...

- چیزي نیست داداش ...

والا درسا سخته درگیر کنکورم...

دیدي که پارسالم قبول نشدم ...

کمتر از یه ماه مونده به کنکور ...

فشار رومه یکم...

چشمانش را ریز کردم و متفکر خیره ام شد...

- یعنی همه ي اینکارا به سنگینی درسا ربط داره و به امیر عباس و ازدواجش مربوط نیست...

؟؟؟ جا خوردم از سوال بی پروایش...

سرم را پایین انداختم ...


romangram.com | @romangram_com