#بغض_محیا_پارت_27
انگار دنبال فرصت بود که خوردم کند ...
نگاهم کرد ...
و چادر را روي تخت انداخت ...
- نبینم رو سرت نباشه...
و بیرون رفت و در را کوبید ...
و زبانم نچرخید تا جوابش را دهم ...
لعنت به من و بی زبان بودنم ...
لعنت به بی عرضگیم ...
و چرا معنی کارهایش را نمیفهمم ...
به چادر نگاه کردم ...
و شانه بالا انداختم ...
هیچوقت دوباره سرم نمیکنم
با حرص خودم را روي تخت انداختم و دوباره تمام صحنه هاي دیشب در ذهنم تداعی شد ...
دوباره و دوباره و دوباره...
و هربار لبم را گاز میگرفتم از شدت شرم ...
من چطور توانستم ...
چطور آنهمه بی حیا شدم ...
و همان ته قلبم لحظات دیشب را که یادش می آمد ...
کمی قلقلک می آمد ...
اما امان از او و نخواستن هایش ...
و امان از من و عشق یکطرفه که زندگیم را پایش قمار میکردم حتی...
نمیدانم چطور باید کنار بیایم با این بی آبرویی که همیشه همراهم خواهد بود...
اگر محسن یا مادر میفهمیدند ...
یا آقاجون و بقیه ...
از تصورش پشتم عرق کرد ...
با صداي در از جا پریدم ...
- بله ؟؟؟؟ صداي زیباي و آرام محسن طنین انداز شد...
romangram.com | @romangram_com