#بغض_محیا_پارت_26
- ممنون مادر سیرم ...
با اجازه ...
بیرون آمدم و پشت سرم آمد ...
از پله ها بالا میرفتم وقدم هایش را از پشت حس میکردم ...
قدم تند کردم و جلوي در اتاقم رسیدم ...
و حضورش را بی هیچ کلامی حس میکردم ...
به سمتش برگشتم ...
اخم هایش عجیب گره خورده بود ...
چشمهایش هم که سرخ بود ...
- چ ..چیزي شده پسر عمه ؟؟؟ -همانطور که سرش پایین بود اشاره کرد به داخل اتاق...
- بغرمایید داخل کارتون دارم ...
لب فشردم و در را باز کردم ...
- تعارفش کردم ...
- بفرمایید داخل ...
سري تکان داد و داخل شد...
همانطور دست به جیب وسط اتاق ایستاده بود و اتاق را رصد میکرد ...
مثل مجرم ها با اضطراب انگشت در هم پیچاندم ...
نمیگذارم دوباره خوردم کند ...
- ببخشید هنوز نشده با مادر حرف برنم براي فسخ صیغه ...
چشم تا ظهر صحبت میکنم باهاشون ...
بی آنکه به حرفم توجه کند چادر را با دقت از روي تخت برداشت و با دقت نگاه کرد...
دوباره لب باز کردم ...
- گفتم که...
میان حرفم آمد ...
- نعیمم بهت محرم شده من خبر ندارم ؟؟؟ لبم را گاز گرفتم و شوري خون را در دهانم حس کردم ...
چیزي نگفتم ...
- جدید شدي رو مد میگردي بی چادر واسه خودت تو خونه میچرخی میتونم بپرسم اونوقت با بقیه مرداهم شما صیغه خوندي؟؟؟؟؟؟؟ هنوز به چادر خیره شده بود و نگاهم نمیکرد...
romangram.com | @romangram_com