#بغض_محیا_پارت_25
آب دهانم را محکم قورت دادم و بی حرف وارد شدم ...
پشت نیز صبحانه نشسته بود و لقمه اش را در دهان میگذاشت ...
مادر تشر زد ...
- دوساعته دارم صدات میکنم کجا موندي پس ...
سرم را بالا آوردم ...
- ببخش مادر جان ...
مادر با دیدنم صورتش را چنگ زد و به سمت امیر عباس چشم غره رفت...
و بی صدا لب زد...
- چادرت کو ...
؟؟؟ چیزي نگفتم و خودم را با ظرف هاي کثیف سرگرم کردم ...
بی چادر بودنم را دید و زخم گوشه ي پیشانیم برایش اهمیتی نداشت...
ار بی محبتی مادرم بغض باز در گلویم جا خوش کرد ...
- دختر چایی بریز براي آقا امیر عباس...
چاي را ریختم و بی انکه نگاهش کنم روي نیز گذاشتم دیدم نگاه بی تفاوتش که دوباره رویم برگشت و عمیق شد ...
اخم هایش هم که بیشتر گره خورده بود ...
نگاهم به سمت نعیم کشیده شد که مثل همیشه پرانرژي و شاد بود ...
- سلاااااااااام بر اهل خانه ...
مادر قربان صدقه اش رفت و باز به من دستور چاي داد...
نمیدانم ...
شاید حواسش نبود که منهم هنوز صبحانه نخوردم ...
و چقدر آرزو به دلم مانده بود تا قربان صدقه ي منهم برود ...
ظرف ها را شستم و از در بیرون رفتم ...
میانه ي راه صداي مادر درآمد ...
- بشین صبحانه بخور دیشبم حال ندار بودي ...
چه عجب من راهم یادش آمد ...
دخترش را ...
دخترش که یتیم شده بود و مونس میخواست...
romangram.com | @romangram_com