#بغض_محیا_پارت_24
و این یعنی همان پله ي آخر ...
همان ایستگاه آخر زندگی...
چشمان را با درد باز کردم...
تکانی خوردم و با حس گرمی خونی که زیرم بود چندشم شد ...
آهی کشیدم ...
، و ملحفه زیرم را جمع کردم ...
و خودم را داخل حمام انداختم ...
به آینه ي بخار گرفته خیره شدم ...
رده ي خون خشک شده کنار صورتم ...
و گودي زیر چشمانم عجیب توي ذوق میزد ...
اشک چشمانم بازهم راه گرفت چشمان را روي هم فشار دادم و تنم را سابیدم ...
تنی که هرز شده بود ...
کثیف بود دیگر ...
صداي فریاد مادر که از پایین صدایم میزد روي اعصابم خط می انداخت چشمانم را عصبی روي هم فشار دادم و خودم را آب کشیدم و بیرون آمدم ...
هنوز هم قطع نشده بود صدایش ...
لباس پوشیدم و موهاي خیسم را زیر شال پنهان کردم و چادر را روي سرم انداختم ...
نگاهم دوباره به آینه کشیده شد ...
به دختري که صورتش به بیست ساله ها می خورد و روحش مرده بود ...
دختري که صورتش قاب چادر شده بود و روحش نجس بود ...
با حرص چادر را روي تخت انداختم ...
به دختر آینه گفتم ...
- لیاقتشو نداري...
و دوباره صداي مادر که با حرص صدا میزد مرا...
نگاهی گذرا به تونیک طوسی رنگ و شلوار مشکیم کردم ...
شالم را سرسري مرتب کردم و از در بیرون زدم ...
جلوي در آشپزخانه ایست کردم ...
قلبم ریخت ...
romangram.com | @romangram_com