#بغض_محیا_پارت_23
و من تا چند ساعت پیش چقدر خوشبخت بودم ...
غرور داشتم ...
دخترانگی هایم و ...
روحم ...
من روحم مرده بود ...
محیا مرده بود ...
چه کسی میگوید زنده بودن به نفس کشیدن است ...
؟؟؟؟ چادرم را که روي شانه ام سر خورده بود را با مشت گرفتم ...
حالم بهم میخورد از خودم ...
من لیاقت این چادر را ندارم ...
لیاقتش را ندارم...
من کثیفم ...
تنم هم ...
من هرزه بودم و خودم نمیدانستم ...
من کی انقدر بی حیا شده بودم ...
حتی نمیدانستم ازفردا چطور باید زندگی کنم ...
؟؟؟ من ...
چطور باید رو به رو شوم هرروز با امیر عباسی که تمام تنم را به خواست خودم از برشده بود و مال کس دیگري میشد تا چند صباح دیگر ...
و من چه احمقانه خودم را نابود کردم ...
من کمر به قتل روح خودم بستم ...
معنی واقعی درماندگی را بند بند وجودم حس میکرد ...
خودم را به هر سختی بود بالا کشیدم و با همان لباس روي تخت انداختم ...
از شدت بیحالی حتی ناي نفس کشیدن نداشتم ...
تمام لباسم خونی شده بود ...
اما چه اهمیتی داشت ؟؟؟ !!!من که تمام زندگیم را لجن گرفته بود ...
اشک هایم از هم سبقت میگرفتتد و نمیدانم چقدر گذشته بود که پلک هایم روي هم رفت...
نمیدانم خواب بودم یا از حال رفتم ...
romangram.com | @romangram_com