#بغض_محیا_پارت_22

که من باید خفه میشدم ...

پشت هم گند زدم به همه چیز ...

و حالا ...

درد امانم را بریده بود و تنها سهم من از امشب همین بود ...

یا نه ...

باید سر فرصت تکه هاي غرورم را هم جمع میکردم ...

یا مرهم میگذاشتم روي قلب زخمی ام ...

من امشب هم زندگیم را دادم ...

هم تنم ...

هم غرورم ...

سهم من شد درد...

همان که از هر طرف همان درد است ...

کلید انداخت داخل در و چراغ ها همه خاموش بود و خبر از خواب بودن همه میداد...

جلوتر از من بالا رفت و من با حال بدي که داشتم خودم را میکشیدم ...

پایم روي اولین پله لغزید و با صورت روي پله ي بالاتر سقوط کردم ...

گوشه ي پیشانی ام درد بدي پیچید و گرمی خون را حس کردم ...

صورتم از درد جمع شدم و خون روي پیشانی ام را با دست لمس کردم ...

و تنها عکس العملش مکثی بود که سر پله ها کرد ...

بی آن که برگردد ...

و بعد هم رفت ...

آري او به همین سادگی از کنارم رفت ...

بی آنکه ببیند مرا ...

بی آنکه عمق رنجم را حس کند ...

نشستم روي همان پله ي اول ...

خون از گوشه ي ابرویم به همراه اشکم پایین می آمد ...

الان ...

همین حالا نهایت بیچارگی را تجربه میکردم ...


romangram.com | @romangram_com