#بغض_محیا_پارت_19
اما مهم نبود ...
من تنها میخواستم یکبار مال او باشم ...
بقیه اش مهم نبود ...
فکر نکرده بودم اصلا به باقیش ...
من فقط غرق بودم در لحظه و خواسته اي که به کرسی نشاندم ...
کنارم دراز کشید...
صداي نفس هایش که نامنظم شده بود گوشم را نوازش میداد...
خودم را بیشترمچاله کردم در ملافه ي عنابی رنگ روي تخت دونفره اش...
هیچ حرفی نمیزد ...
و من اشکم چکید ...
و چه خوشخیال بودم که فکر میکردم که در آغوش میگرد تن بی پناهم را و مرا در حسرت حتی بوسه اي گذاشت مرد سنگدلی که که عاشقانه ...
میپرستیدمش...
درد در تمام تنم پیچیده بود ...
صورتم را مچاله کردم و تکانی خوردم ...
لبم را گاز گرفتم تا صدایم در نیاید ...
حتی نگاهم نمیکرد بی انصاف ...
از جایش بلند شد و پیراهنش را به تن کشید ...
- میرم بیرون ...
حاضر شو بیا نگرانن اون بنده خدا ها..، لحن سردش خنجري فرو میکرد در قلبم ...
و من میدانستم همین میشود...
و من میدانستم تنها دارایی ام همین خاطرات امشب میشود...
هنوز بیرون نرفته بود و من ملافه ي کثیف دورم را محکمتر گرفته بودم...
دستش روي دستگیره ي در ماند ...
ملافه رو بزار همونجا ...
، و بعد از لحظه اي مکث از در خارج شد ...
تکانی به خودم دادم ...
ملافه را از دور خودم باز کردم و داخل سبد گوشهی اتاق انداختم ...
romangram.com | @romangram_com