#بغض_محیا_پارت_17
به زمین خیره شده بود ...
بلند شو ...
مثل اینکه واقعا حالت خوش نیست ...
فریادش از جا پراندم ...
- د بلند شو میگم بهت...
وقیح شده بودم ...
و نمیدانم از کجا اینقدر بی حیا شده بودم ...
ایستادم و چادر از سرم لیز خورد...
شال را از سرم کندم ...
سرش را پایین انداخت ...
- لا اله ااﷲ ...
بلند تر فریاد زد ...
- لا اله ااﷲ ...
این چه کاریه دختر دایی به خودت بیا ...
خیره اش شدم ...
- امیر عباس قسمت میدم به روح بابات...
دستی روي صورتش کشید ...
ملایم تر شد ...
همانطور که به زمین خیره شده بود گفت...
- محیا خانم من نشنیده میگیرم حرفتو ...
به سمت در رفت ...
چادرتو بنداز سرت و بیا پایین من منتظرم تو ماشین...
بغض گلویم داشت خفه ام میکرد ...
- یعنی انقدر حالتو بهم میزنم که حتی حاضر نیستی نگام کنی...
به ارواح خاك آقاجونم اگر حقتو ادا نکنی ...
لبم را گاز گرفتم از حرفی که میخواستم بیاورم روي این زبان لعنتی...
- میرم ...
romangram.com | @romangram_com