#بغض_محیا_پارت_16

..

او چه میگفت از محرمیتی که براي من دنیایی بود و او فراموشش کرده بود صداي ترك خوردن غرورم در مغزم اکو میشد و من...

خودم ضربه آخر را زدم تا بشکند و خورد شود...

و چشمانم را بستم و گفتم ...

مردم ...

خورد شدم اما گفتم ...

اما این زبان لعنتی چرخید...

- من ...

من ...

میخوام.. حق ...

این ...

محرمیت و ادا کنی پسر عمه ...

و نفسم رفت با جمله اي که گفتم اخمش درهم شده بود بیشتر ...

رگ هاي پیشانی اش را میدیدم ...

- نمیفهمم حرفتو محیا ...

و چیزي در دلم تکان خورد با شنیدن نامم از دهانش...

مصمم تر شدم ...

شجاع تر هم ...

سرم تا حد ممکن پایین آوردم ...

بازهم همان حالت تهوع لعنتی گریبانم را گرفته بود و رمق از تنم میبرد ...

تیره ي پشتم از شرم خیس شده بود ...

- منظورم واضحه پسر عمه ...

من این محرمیت و با تمام وجود میخواستم ...

و شما دلت به این وصلت رضا نیست ...

پس حقتو ادا کن و برو دنبال زندگیت...

با شتاب از جا بلند شد ...

اما به صورتم نگاه نمیکرد ...


romangram.com | @romangram_com