#بغض_محیا_پارت_15

- طبقه ي چهارم - و در باز شد و هر لحظه کوبش قلبم بیشتر میشد ...

کلید انداخت و رو به رویم ...

آپارتمان نقلی و زیبایی دیدم ...

بسم اللهی گفتم و کفش هایم را کندم از پایم...

زودتر از من وارد شد و تعارفم کرد روي مبل راحتی لیمویی رنگ...

نشستم...

و دقیقا رو به رویم نشست و اي کاش اینهمه اخم نداشت ...

انگشتانم را درهم گره زدم ...

و سعی کردم نگاه نکنم به چشمان منتظر مردي که تمام عمر قلبم برایش میتپید...

- آقا امیر عباس...

راستش گفتم بیایم اینجا تا...

تا راجع به موضوعی باهاتون حرف بزنم ...

چشم ریز کرد...

- منتظرم ...

و من دلم ضعف رفت براي سلطان قلبم که نیم نگاهی هم نمی انداخت به منی که میپرستیدمش...

اعتماد به نفسم را از دست داده بودم ...

چه میگفتم ...

اصلا از کجا شروع میکردم...

عشق گدایی میکردم ...

؟؟؟ براي یک روز و تباه میکردم همه ي عمرم را ...

- را ...

راستش من اومدم اینجا تا راجع به صیغه اي که بینمون ...

میان حرفم پرید ...

- آره میدونم حق داري دوسال گذشته هنوز اقدام نکردیم براي فسقش...

.

راستش به مامان میگفتم اما دائم پشت گوش مینداخت منم که انقدر درگیر کارم اصلابه کل فراموش کرده بودم ...

شرمنده شما حق دارید ...


romangram.com | @romangram_com