#بغض_محیا_پارت_130
پس به امید و یاري خدا انشااﷲ که این وصلت فرخنده باشه ...
و پوزخند صدادار دارا توجه همه را جلب کرد ...
با اجازه اي گفت از جا بلند شد ...
- مبارك باشه ...
سري تکان داد ...
با اجازه من میرم بیمارستان آقاجون ...
- برو پسر جان خدا به همراهت...
انگار با رفتن دارا همه از آن جو رسمی خارج شده بودند ...
همه دنبال کارشان رفتند و منهم به آشپزخانه رفتم تا براي شام کمک کنم...
سالاد شیرازي مورد علاقه ي آقاجون که به جاي ابلیمو سس مایونز داشت را به دستر مادر درست کردم ...
کمی هم ظرف شستم ...
انگار در خلسه بودم ...
روي هوا ...
انگار احساساتم خاموش شده بود ...
بعداز آن همه سرخوشی انگار دیگر قلبم طاقت خوشحال بودن نداشت ...
جنبه اش راهم...
نگاهی به اطراف کردم ...
هرکس سرش گرم کار خودش بود...
دلم هواي آزاد میخواست ...
داخل حیاط رفتم ...
لب حوض نشستم ...
نگاهی به ماهی هاي قرمزي کردم که پارسال بند انگشت هم نبودند و حالا قد کشیده بودند و اندازه ي کف دست شده بودند ...
به جنب و جوش و شیطنشان حسودي ام میشد ...
نوك انگشتانم آب را لمس کرد ...
خنکایش تا عمق جانم رفت و حس خوبش زیر پوستم را قلقلک داد ...
- خوشحالی ؟؟؟ تکان سختی خوردم ...
دارا بود که چشم هاي قرمزش حسابی توي ذوق میزد ...
romangram.com | @romangram_com