#بغض_محیا_پارت_128

سري تکان دادم ...

روي تخت نشست ...

- خب حالا برو بپوش ببینیم چه شکلیه این لباس که یه ساعته همه خانونا دورت معرکه گرفتن...

سرم را پایین انداختم ...

ایشااﷲ روز عقد میبینید ...

اخمی کرد ...

یعنی چی ؟ من نباید ببینم چی تنت میکنی روز عقد ...

کنارش نشستم و با ارامش برایش توضیح دادم ...

و من میدانستم تنها راه آرام کردن مرد جدي ام توضیح دادن و آرامش بود ...

- آقا امیر عباس خیالتون راحت ...

اجازه بدین همون روز ببینید ...

سري تکان داد...

- خیلی خب ...

از جا بلند شد ...

من میرم پایین با آقاجون را جع به روز عقد حرف بزنم ...

توام بیا ...

سري تکان داد ...

امروز از آن روزهاي خوب زندگیم نبود ؟؟؟ چادرم را سر کردم و پایین رفتم ...

..

آقاجون و امیر عباس صحبت میکردند و محسن و عمو هاهم گوش میدادند مادر و عمه هم کنارشان بودند ...

آقا جون تسبیحش را در دستش چرخاند ...

والا مژگان جان پنج شنبه ولادت حضرت زهراست موافقی عقد رو همون روز برگزار کنیم ...

؟؟؟ -هرچی شما صلاح بدونید باباجون ...

پس با یاري خدا همون پنج شنبه از محضر وقت میگیریم ...

محسن زحمتشو میکشه ...

محسن زیر لب چشمی گفت...

و من همانجا خشک شده بودم ...


romangram.com | @romangram_com