#بغض_محیا_پارت_125

از آن نگاه هاي کمیابش که من جانم را میدادم برایش...

به خودم داخل آینه خیره شدم ...

لباس تنباتی رنگم با آن آستین هاي بلند کار شده اش و یقه ي قایقی و دوخت زیبایش اندام ظریفم را قاب گرفته بود و عجیب به تنم نشسته بود...

ذوق زده مادر را در آغوش گرفتم ...

- مادر هم اشک چشمش را زدود ...

در آغوشم گرفت ...

دختر مظلومم حتی به این فکرم نکردي که لباستو خودت انتخاب نکردي ...

محیا تو خیلی خوبی ...

خیلی...

از ذوق مهربان شدن مادرم تنگ تر در آغوشش گرفتم ...

که حتی تقه اي که به در خورد نتوانست مرا از آغوشش جدا کند ...

مدتها بود که این آغوش را با تمام وجودم طلب میکردم ...

عمه و ساحل ،زن عموها و نگار و دریا هم داخل شدند ...

نگار کل میکشید ...

عمه اسپند داخل دستش را میچرخاند دور سرم و زن عمو هاجر صدقه داخل سینی اسپند میگذاشت...

زن عمو پروانه صلوات فرستاد و گفت ...

- هزار ماشااﷲ دخترمون پنجه ي افتابه

نیم نگاهی به ساحل انداختم که دست به سینه و با اخم خیره ام شده بود و فکر میکرد من اشتیاق نگاهش را نمیبینم

...

دو قدم بلند برداشتم به سمتش و در آغوشش گرفتم...

کنار گوشش دوستت دارم گفتم ...

تنگ در آغوشم گرفت ...

- خیلی خوشگل شدي محیا ...

خداکنه لیاقتتو داشته باشه ...

خدا کنه خوشبخت شی ...

از آغوشش جدا شدم و چشمانم را مطمئن باز و بسته کردم و تنها خدا میدانست نامطمئن ترین بودم ...

- نگار و دریا هم در آغوشم گرفتند ...


romangram.com | @romangram_com