#بغض_محیا_پارت_124

جوابم راهم گرفتم بی آن نگاه هاي ترحم انگیزي که انتظارش را داشتم را از کسی ببینم ...

به سمت اتاقم رفتم تا لباس عوض کنم ...

لباس هایم را ازتنم کندم که در ناگهانی باز شد و من از جا پریدم ...

نگاهی به مادر کردم که کاور بزرگی در دستش بود ...

لباس را جلویم گرفتم ...

و معترضانه خیره ي مادر شدم ...

- مادر آخه این چه کاریه من لختن شما بی دو زدن در و باز میکنین...

چپکی نگاهم کرد ...

- حرف الکی نزن ...

لختم لختم ...

حالا انگار من تا حالا ندیدمش...

متعجب رو کردم به او...

- واا مادر من کی جلوي شما لخت بودم ! کنارم زد و لباس را کاور را روي تخت انداخت ...

- مثل اینکه خودم زاییدمتا ...

- مادر من اونموقع بچه بودم خوب...

همانطورکه زیپ کاور را باز میکرد گفت...

- خب حالا کم حرف بزن بیا اینو بپوش ببینم اندازته یا نه ...

نگاهم خورد به لباس نباتی رنگ و زیبایی که همانطور داخل جالباسی دل میبرد چه برسد به اینکه داخل تن برود...

استین ها ي بلند و توري اش را گرفتم ...



واي مادر چقدر قشنگه ...

لبخندي زد ...

- آره خیلی با عمت کلی گشتیم تا پیدا کردیم ...

لباس را گرفتم و داخل حمام رفتم تا عوض کنم...

لباس را تنم کردم و بیرون رفتم ...

از مادر براي بالا کشیدن زیپم کمک خواستم ...

مادر زیپ را بالا کشید و با حض خاصی خیره ام شد...


romangram.com | @romangram_com