#بغض_محیا_پارت_123

و من پشتم خیس شد از شرم نیش کلامش...

ساحل چادر به سر دارا به رویمان باز کرد ...

- خوش اومدي داداش ...

سري تکان داد و داخل شد زودتر از من ...

ساحل نگاهی به مسیر رفتن کرد و چینی به بینی اش انداخت...

- تو از چیه این گنده دماغ خوشت میاد آخه ؟ کنارش زدم ...

- اولا سلام ...

دوما راجع به بردارت درست حرف بزن ...

دنبالم راه افتاد ...

- چشم خانوم بزرگ...

والا محیا ادم از تو به خدا وامیمونه...

یعنی چی بابا ...

میخوایش درست ...

عاشقشی اونم قبول ...

بابا یه زن باش ...

یه ذره اقتدار داشته باش...

اونم که انقدر تورو میخواد که توروي آقاجون وایساده ...

یه ذره سفت وایسا این دختره ي نچسب و بفرسته دنبال کارش...

تنه اي زد ...

اما خودمونیما اصلا به روش نمیاورد انقد دوست داره تا حرف جدایی پیش اومد به الجو الجو افتاد...

کفش هایم را کندم ...

- وااااي ساحل زبون به دهن بگیر خسته نشدي تو آخه...

چپکی نگاهم کرد ...

برو تو تا نزدمت نکشتمت به خدا ...

از دستت بدجور شکارم ...

داخل رفتم و میدانستم یار دیرین و نزدیک ترین کسم به حق حرص میخورد براي زندگی اي که تصمیم به باد دادنش را داشتم...

سلام کردم به همه ...


romangram.com | @romangram_com