#بغض_محیا_پارت_122
حواسم هست ...
خندید ...
و من دنیاي دلم ویران شد ...
- خدانگهدارت باشه ...
تلفن را قطع کردو به من نگاه کرد ...
- اگه قرار بشه هر دفعه که من با هدي حرف میزنم قرمز بشی و بغض قورت بدي هیچی ازت نمیمونه ...
و من بازهم ساکت ماندم و ذهنم قفل خانممی که به هدي میگفت شده بود ...
او خانمش بود و من ...
نهایت احترامش برایش صدا کردن محترمانه ي جنسیتم بود ...
خانم...
به خانه که رسیدیم آفتاب هم غروب کرده بود...
حتما بقیه آمده بودند ...
و من خجالت میکشیدم با امیرعباس به عنوان شوهرم وارد خانه شوم ...
آنهم با آنهمه انفاقی که آشوب بپا کرده بود در خانواده ...
تحمل نگاه هاي ترحم انگیزشان را نداشتم ...
هرچند که ندیده بودم از آنها همچین نگاهی...
در را که باز کرد ...
نگاهی انداختم به او که در ماشین را برایم باز کرده بود ...
لبخند میزد ...
- گفتم شاید منتظري من برات درو باز کنم که پیاده نمیشی ...
پیاده شدم ...
انگشتانم را درهم پیچیدم ...
واقعا معذب بودم با او داخل شوم ...
نگاهی انداخت ...
پوزخند زد ...
زنگ رافشرد ...
- خداروشکر ازین خجالتا اون شب سراغت نیومد ...
romangram.com | @romangram_com