#بغض_محیا_پارت_121

اما میخوام که از متنفر نشی...

ازم متنفر نباش محیا...

من و تو باهم تصمیم گرفتیم که باهم باشیم ...

مرد باش پاي خواستت...

دستانم را روي میز گذاشتم ...

- من مرد بودم پاي خواستم پسر عمه ...

من مرد بودم و نخواستم وسط زندگی تو و یکی دیگه باشم ...

خواستم تاوان بی آبرویی قلب و احساسم و بدم ...

اما نزاشتید...

نزاشتید تا...

دستش را دراز کرد آستینی که کمی عقب رفته بود را جلو کشید ...

حرفم نیمه ماند با کارش...

- بریم خانوم ...

خیلی وقت بود که دست از غذا خوردن کشیده بود...

سرم را پایین انداختم ...

- بریم ...

سوار ماشین که شدیم ...

انگار اوهم فکرش مشغول بود ...

که حرفی نمیزد اصلا ...

موبایلش زنگ خورد ...

و گفته بودم تازگی صداي زنگ موبایلش ناقوس مرگم شده بود ...

؟؟ جواب داد ...

- جانم ؟ اومدي؟ باشه عزیز دلم ...

امشب خونه باشی بهتره خانومم ...

فردا میام دنبالت ...

چشم ...

شبت بخیر ...


romangram.com | @romangram_com