#بغض_محیا_پارت_118
سري تکان داد ...
انگار آماده بود تا همه جا برایم تصمیم بگیرد ...
خوراك ماهیچه خوبه ...
- مرسی...
گارسون را صدازدو سفارش داد...
- انگار حرفامون نیمه موند ...
ناخن هاي بلندم را اطراف لیوان کشیدم ...
- بهتره بگید حرفاتون چون من که هیچوقت حرفی نمیزنم ...
شما همیشه حکم صادر میکنی ...
حکماهم همه لازم الاجرا ...
- تازگیا تلخ شدي محیا ...
- دست خودم نیست ...
کمی به سمتم خم شد ...
- پس دست کیه ؟؟؟ من عروس تلخ نمیخواما...
زهرخندم پنهان کردنی نبود ...
- قرار بودتلخ نباشی...
- تلخ نیستم پسرعمه ...
سعیم رو میکنم ...
البته که زوري بودن و اضافی بودن تو زندگی کسی مانعی نیست براي تلخ نبودن ...
- تو خودت خواستی محیا که ما هرکدوم اینجا باشیم ...
خودت این بازي رو شروع کردي ...
فکر مردي براي من راحته تا آخر عمرم نصف بشم ...
؟؟؟ میدونی جلوي آقاجون و بقیه چقدر شرم زده ام ؟؟؟ میدونی براي حفظ ابروت به همه دري زدم ؟؟ !!تا کسی نفهمه که تو شروع مردي همه چیزو ...
براي منم راحت نیست محیا ...
که بخوام تا آخر عمرم این مدلی زندگی کنم ...
میان حرفش پریدم ...
تن صدایم بیش از حد پایین بود ...
romangram.com | @romangram_com