#بغض_محیا_پارت_117

نگاهی به نماي طلایی ستورات انداختم ...

زیبا بود ...

اما نه انقدري که حالم خوب شود از انچه شنیدم ...

دستش پشتم نشست و من فهمیده بودم این عادت همیشگی اوست هنگام راه رفتن...

رستوران خلوت بود تقریبا ...

گوشه اي ترین میز را انتخاب کردیم و نشستیم ...

رو به روي هم ...

چشم در چشم هم ...

تنها ...

همانطور که سالها ارزویش را داشتم ...

آبی که روي میز بود را برداشت و داخل لیوان پایه دار ریخت و به طرفم گرفت ...

- خوب نیست همیشه بغضتو قورت بدي ...

بخور حداقل بره پایین ...

خوب نبود انقدر تیز بودنش ...

اما به نظر نمیرسید با دیدنم کسی نفهمد که دائم بغض میخورم و اشک چشم خشک میکنم...

لب فشردم ...

نتوانستم بگویم چه خوب که انقدر راحت از کنار بغض من میگذري ...

چه خوب که همیشه بغضم را میبینی و میدانی مسببش هستی ...

اما تنها کاري که کردي پر کردن لیوان دم دستت برایم بود و بی تفاوت به رخم کشیدي قلبی که خودت شکستی

...

لعنت به قلبی که براي توي بی رحم میزند ...

لعنت به زبانی که لال میشود تا بچرخد و دفاع کند از محیایی که در حال فروریختن بود ...

- ساکتی چرا ؟ حرف میزنم باهات انگار یه جاي دیگه اي تو ماشینم همینجور بودي...

لیوان را بیشتر سمت خودم کشیدم ...

- چیزي نیست ...

منو را باز کرد ...

- چی میخوري؟ -فرقی نداره هر چی خودت میخوري...


romangram.com | @romangram_com