#بغض_محیا_پارت_116
دستت درد نکنه ...
مراقب خودت باش ...
و من نفسم بند آمد از لحنیکه تابه حال ندیده بودم صحبت کند ...
خار حسادت بدجورقلبم را زخمی میکرد ...
من خانم نبودم ؟؟؟ عزیزش هم نبودم ؟؟ پس چرا اینگونه بی رحمانه در زندگی اش اسیرم کرده بود ؟ !!!یعنی سهم من محبتش همان دوباري بود که در رختخواب تامینش کردم؟ !!!او جانش بود و من تا آخر عمر نمیتوانستم جان و عزیز کسی باشم ؟ !قلبم گرفت از تصمیمی که گرفته بودم و بدجور تازیانه هایش به روحم درد داشت ...
و چه بی رحم بود امیر عباسی که پیش روي من اینطور نداشته عایم را به رخم میکشید ...
لبم را فشردم تا فریاد قلبم به زبانم نرسد...
اما اشکی که چشمانم را تار کرده را کجاي دلم میگذاشتم !سرم را تکیه دادم به پنجره ...
داشتم خفه میشدم اما نمیدانم چرا هنوز هم دوست داشتم کنارش بمانم ...
دوست داشتم هنوز مال او باشم ...
بازهم میخواستم نادیده بگیرم نامردي هایش را ...
میدانستم هر دقیقه با او میمیرم ...
زندگی و غرورم پر پر میشود اما بازهم ناجوانمردي میکردم با خودم ...
میخواستمش ...
هر لحظه به خاطرش خودم را درهم میکوبیدم ...
بغض فرو میدادم ...
اما حاضر نبودم لحظه اي ...
حتی لحظه اي...
از کنارش...
یادش...
از فکرش بروم ...
حالا که شانس بودن با او را داشتم ...
ماشین ایستاد و تکانی خوردم ...
دستم را کمی لمس کرد ...
- رسیدیم ...
نگاهم خورد به چهره اي که جانم را هم پایش میدادم ...
لبخندي زدم و پیاده شدم ...
romangram.com | @romangram_com