#بغض_محیا_پارت_113
- پاشید برید شماهم میخوام با دخترم خلوت کنم یکم ...
محسن و نعیم همزمان دست روي سینه گذاشنتند و تعظیم کردند ...
- اي به روي چشم...
اقاجون لبخندي زد ...
- زنده باشید ...
فقط قراره جنس بیاد محسن حواستون باشه ...
سري تکان دادن و رفتند ...
دست آقاجون روي دستم قرار گرفت ...
- منتظرم دخترم ...
سرم را پایین انداختم و با گوشه ي چادرم ور رفتم ...
نگاهی انداخت ...
- انقدر دوسش داري که میخواي تا آخر عمرت سایه باشی؟؟؟؟ میتونی ؟؟؟؟ متعجب ازینکه حرفم را از نگاهم خوانده بود سرم را بالا گرفتم ...
- اینجوري انگار براي همه بهتره آقاجون ...
اخم درهم کشید و به سمتم خم شد...
- براي همه یا فقط اون ؟؟؟ لب فشردم ...
- تا کی میخوا از خودت بگذري واسه اون محیا ؟؟؟؟ تا کی مبخواي خودتو نادیده بگیري ؟؟؟؟ سرم را پایین انداختم ...
- چه میگفتم ؟ !!!میگفتم تمام دنیا و خواسته ام به طرز احمقانه اي در او خلاصه شده؟- !!رضایت میدم به این وصلت محیا...
چون خواسته ي محمود و وحید بود ...
چون میدونم زن امیرعباس براش زن ...
حرفش را نیمه کاره گذاشت ...
- لااله ااﷲ ...
رو به شاگردش کرد ...
- پسر امروز نهارو از مسلم بگیر دخترم اینجاست ...
و سراغ مشتري اش رفت ...
لبخندي روي لبم امد از اینهمه احترامی که برایم قائل بود ...
ازینهمه عشقی که به من داشت ...
و چقدر به این عشق پشتم گرم بود ...
romangram.com | @romangram_com