#بغض_محیا_پارت_114

اما اخمم درهم شد از نگاه خیره ي مرد جوانی که مشتري بود ...

، -سلام آقاجون ...

با شنیدن صدایش مثل همیشه ضربان قلبم بالا رفت ...

سرم را پایین انداختم تا نگاه بی حیاي مردك را نبینم ...

..

آقاجون جواب امیر عباس را داد و نیم نگاهی به کرد و به صحبتش ادامه داد رد نگاه آقاجون را گرفت و به من رسید ...

- با دیدنم به سمتم آمد ...

و اخمش بدجور درهم بود ...

از جا بلند شدم و سلام کردم ...

.

سرش را تکان داد...

و کمی دلم گرفت از این سلام دادنش ...

زیر لب پرسید...

- اینجا چیکار میکنی ؟؟؟ -اومدم به آقاجون سر بزنم...

کمی نزدیک تر شد ...

- نمیتونستی بگی به من ؟؟؟؟ آقاجون شب میمومد میدیدش لازم نبود راه بیوفتی اینجا ...

بغض گلویم را فشار داد...

چیزي نگفتم ...

به سمت آقاجون رفت ...

نگاه تیزي به مرد جوان انداخت ...

- آقاجون با اجازتون ما میریم ...

- کجا؟؟؟ دخترم نهار مهمونمه ...

- سري تکان داد ...

نه دیگه میرسونمش خونه ...

حجره رو میسپرم به محسن...

دستش را به طور محسوسی پشتم گذاشت ...

- راه بیفت ...


romangram.com | @romangram_com