#بغض_محیا_پارت_112
به کرم و رژ کمرنگی بسنده کردم و ...
روسري یاسی رنگی هدیه ي پدربزرگم را روي سرم انداختم و چادر سر کردم و بیرون رفتم ...
تا بازار راه زیاد بود ...
حوصله ي مترو و اتوبوس هم نداشتم ...
دربست گرفتم و تا زودتر برسم به کسی که این روز ها آرام حانم بود با تمام خطاهایم...
جلوي در مغازه رسیدم ...
..
با دیدن آقاجون که داشت با مشتري صحبت میکرد لبخند نشست به لبم به سمت مغازه رفتم ...
- سلام آقاجون ...
نگاهم کرد ...
- سلام دخترم ...
بشین تا بیام بابا ...
و دوباره مشغول صحبت با مشتري اش شد ...
چشم گرداندم دنبال محسن و نعیم ...
نبودند ...
از در بیرون رفتم تا حجره ي کناري که مال امیر عباس بود را ببینم ...
شاید انجا باشند ...
همین که از در بیرون رفتم دیدمشان ...
لبخند زدم و دست تکان دادم ...
محسن لبخندي زد و دستش وا پشتم گذاشت ...
- سلام خواهر گلم خودم ...
..
نعیم هم با لبخند استقبال کرد و چه خوب که نگاه هایشان ترحم آمیز نبود داخل نشستیم و به قول خودش مشغول خوردن چاي محسن پز شدیم ...
اقاجون هم ملحق شد به ما ...
چاي را که خوردیم آقاجون رو به پسرها کرد ...
romangram.com | @romangram_com