#بغض_محیا_پارت_111

براي آخرین بار به دلم راه بیا ...

تا آخر عمرم به دلت راه میام ...

و من چقدر دلم میخواست دستی که روي لبم بود را ببوسم ...

چشمانم را بستم ...

مگر میتوانستم نه بگویم به کسی که تمام دنیایم در نگاهش خلاصه میشد ...

صورتم میان دستهایش گیر افتاد ...

- میگی به آقاجون رضایتتو...

؟ -اشکم چکید...

میگم...

سرش را پایین انداخت ...

- ببخش منو ...

نمیدونم چمه محیا ...

و زودتر از من بیرون زد از در ...

مات ماندم ...

و صداي در حیاط که خبر از رفتنش میداد از جا پراندم ...

انگار دلم قرار نداشت ...

انگار نمیخواستم خانه باشم ...

احساس بدي داشتم...

گوشی تلفن را برداشتم و شماره ي آقاجون را گرفتم ...

هنوز دو بوق هم نخورده بود ...

-جانم -سلام آقاجون ...

- سلام دخترم ...

آقاجون ...

- میشه بیام حجره ؟؟؟ آره دخترم بیا ...

دلمم یکم خلوت میخواد با دخترم ...

و من در دلم نفرین کردم دختر بی عقلی را که نازدانه ي پدربزرگش بود ...

موهایم را شانه زدم و از وسط فرق کردم ...


romangram.com | @romangram_com