#بغض_محیا_پارت_110

- نه من و تو تنهاییم تا حرف بزنیم ...

بی انکه نگاهش کنم به سمت در راه افتادم ...

- حرفی نمونده پسرعمه ...

شما به جاي منم حرفاتو زدي ...

به در رسیده بودم که تنها دوقدم برداشت و دستش را روي چهار چوب گذاشت و سد رفتنم شد ...

- نگو این ازدواج واست اجباره ...

تو هستی تو دادي تا مال من باشی ...

حالا نمیخواي این ازدواجو؟؟؟ خنده داره ...

- سرم را بالا گرفتم و خیره اش شدم ...

- از اولم اضافی بودن و دوست نداشتم ...

نمیخوام وسط زندگیت باشم ...

جلو امد و مرا در چهارچوب در میان دست هایش زندانی کرد ...

- هستی محیا ...

بخواي نخواي هستی ...

ادعاي عاشقیت زیاد بود مگه نه ؟؟؟ -همانطور خیره اش بودم ...

اگر جلوي چشم من شوهر کنی نابود میشم محیا ...

اگر مال من نباشی دیوونه میشم ...

میخواي نابودم کنی ؟؟؟ هان؟؟؟؟ صورتش را نزدیکم کرد ...

یه بار دیگه خانمی کن ...

یه بار دیگه بگذر از خودت ...

به این ازدواج رضایت بده محیا ...

نزار نابود بشم ...

خیره اش بودم هنوز ...

- چرا ؟؟؟؟ چرا پسرعمه ؟ تو که عاشقی ...

زندگیتو داري ؟؟؟؟ سر خر وسط زندگیت میخوا...

دستش را روي لبم گذاشت ...

- شششش ادامه نده محیا ...


romangram.com | @romangram_com