#بغض_محیا_پارت_109
- بالاخره رضایت دادي از اون جا بیاي بیرون ..؟؟؟ شیر به گلویم پرید ...
سرفه هایم بی امان بود ...
دست گرمش که روي پشتم قرار گرفت ...
قلبم هم ایستاد ...
همانطور که سرفه میکردم از جایم بلند شدم ...
بادودستش روي شانه ام فشار کمی اورد و نشاندم ...
دستش هنوز روي شانه ام بود ...
ونزدیک شدن نفس هایش را حس میکردم ...
دست انداخت و گره روسري ام را باز کرد ...
هرم نفسهایش گوشم را قلقلک میداد ...
- راحت باش...
این جا به جز من و تو کسی نیست ...
دست انداخت تا روسري را از سرم بردار ...
چادري که حالا روي شانه ام افناده بود را به سر کشیدم تا مانع شوم ...
دیدم که اخمش درهم رفت ...
خودم را به آن راه زدم...
- یعنی چی؟ یعنی هیچکس نیست ؟؟ -نه آقاجون و پسرا رفتن حجره ...
مادرم و مادرتم به همرا زن عموها رفتن براي شما لباس عقد بخرن ...
دخترا هم که مدر...
کلامش را نیمه گذاشتم ...
- نمیفهمم ...
لباس عقد ؟ !پوزخندي زدم ...
مسخرست ...
از جا بلند شدم ...
اینبار مانعم نشد ...
- نگو که اتفاقی من و شما تنهاییم که اصلا باور نمیکنم ...
روبه رویم بود اما نمیدانم قد او زیادي بلند بود یا من خیلی کوتاه بودم که براي نگاه کردنم سرش را پایین گرفتهبود ...
romangram.com | @romangram_com