#بغض_محیا_پارت_108
بلند شدم ...
به دخترك داخل آینه زل زدم ...
وحشت زده شدم ...
عجیب بهم ریخته بودم ...
لباس عوض کردم و تن خسته ام را به آب سپردم ...
از حمام بیرون آمدم و تمام تلاشم این بود که فکر نکنم به دیشب ...
به باهم دیدنشان ...
به زاپاسی بودنم به قول محسن...
کتابم را در دست گرفتم شاید این بهترین راه بود براي فرار ...
نمیدانم .. شاید از حبس کردن خودم و تارك دنیا شدن آرامش میگرفتم ...
یا نه ...
بهتر بگویم ...
شاید فرار میکردم از دیدن حقیقتی که آن بیرون توي صورتم میکوبیدند ...
زن زیادي بودنم را ...
حالا که همه چیز عیان شده بود به همه اصلا خجالت میکشیدم بیرون بروم...
اما تا کی ...
تا کی میتوانستم کنج عزلت بشینم ؟؟؟ اما با چه جرأتی میرفتم رو به رو میشدم با آدمهایی که همه دوستم داشتند و نگاه هایی که پر از ترحم بود ...
لبم را را هم فشردم ...
بیرون زدم از در ...
اگرهم میخواستم گرسنگی نمیگذاشت تا ابد خودم را محبوس کنم ...
از هر پله که پایین میرفتم تعجبم بیشتر میشد ...
خانه اي که همیشه پر از ادم بود انگار خاك مرده رویش پاشیده بودند ...
همه جا سکوت بود ...
ابرویم را بالا دادم و به سمت آشپزخانه رفتم تا بلکه مادر و عمه را در ماواي همیشگیشان پیدا کنم ...
و آشپزخانه را را براي اولین بار خالی دیدم ...
شانه اي بالا انداختم و از یخچال شیر را بیرون کشیدم ...
خرمایی که روي میز بود به دهان بردم و جرعه اي شیر نوشیدم ...
romangram.com | @romangram_com