#بغض_محیا_پارت_106
سرش را بلند کرد و نگاهم کرد ...
- به به عروس خانوم ...
مبارکا باشه ...
جلو آمد و چادرم را میان دستهایش گرفت و نزدیک چشمانش کرد ...
نگاه کرد ...
و سپس خیره ي چشمانم شد...
انقدر عمیق که من به خودم لرزیدم ...
نگاه گرفتم ...
که دلت میخواد عروس شی هان؟ واسه همین انقدر خوشگل کردي واسه غریبه ...
؟؟؟؟ آره ؟؟؟ چانه ام را میان دستهایش گرفت ...
منکه شوهرتم تا حالا اینجوري بزك کرده دیدمت ؟؟؟؟ !!!!نگاهش کردم ...
دستش را از روي صورتم پس زدم ...
نمیدانم با چه جرئتی اما گفتم...
- یه اتاق اشتباه اومدي پسر عمه ...
من زن تو نیستم ...
اون صیغه ي لعنتی که باهاش زندگیمو نابود کردي رو هم فسق میکنم دوباره ...
و من حرف دلم را نزدم ...
اما...
شاید میتوانستم معبودم را دلزده کنم ...
همانطور خیره ام بود ...
انگار اصلا صداي مرا نشنیده بود ...
چادرم که روي شانه ام افتاده بود را عقب زد و من دلم لرزید ...
شالم راهم از روي سرم عقب هل داد ...
و موهاي دم اسبی شده ام را از زیرش بیرون کشید و نمیدانست چکار میکند با قلب عاشق من ...
نزدیک شدو موهایم را بو کرد ...
آرام دم گوش من زمزمه کرد ...
- فسخ که میکنیم محیا ...
romangram.com | @romangram_com