#بغض_محیا_پارت_105
هدي هم باغیظ به سمت اتاقشان دوید و زن عموها و دختر ها توي صورت مادر آب میپاشیدند ...
بغض گلویم را گرفته بود ...
نگاهی انداختم به بلبشویی که راه افتاده بود ...
محسن هم بالاي سر مادرش بود و دارا هم مادر را معاینه میکرد ...
و دانیال هنوز بهت زده نگاهش میان من و امیر عباس رد و بدل میشد ...
کنار مادر رفتم و دستش را ماساژ دادم ...
به هوش آمد انگار ...
اشک میریخت مثل ابر بهار ...
- واي ...
چی قراره به سرت بیاد واي واي ...
و شروع کرد به گریه ...
عمه هم کنار دستش ...
محسن مشت کرد دستش را ...
من نمیزارم مامان من نمیزارم محیا زاپاسی بشه ...
مادر داد زد...
- چیو نمیزاري هان ؟؟؟؟ ها؟؟؟ مگه ندیدي بابا چی گفت ...
، هنوز زنشه ...
تو میخواي چیکار کنی هان؟؟؟؟ لبم را گاز گرفتم و شانه ي مادر را ماساژ دادم ...
زن عمو شانه ام را گرفت ...
- چرا انقدر مظلومی محیا هان؟؟؟؟ جیغ بزن ...
داد بکش ...
تکانم داد دختر یه کاري بکن براي خودت...
و من یرم را پایین انداختم و به جاي خال امیر عباس خیره شدم که حتما دنبال نازدانه اش رفته بود ...
طاقت نداشتم دیگر نفسم داشت بند میآمد ...
کنار زدم کسانی که سر راهم بودند و با دو به اتاقم پناه بردم ...
در را باز کردم ...
با دیدنش که سرش را میان دستهایش گرفته بود و روي تخت نشسته بود سرجایم میخکوب شدم.
romangram.com | @romangram_com