#بی_تو_دوباره_میشکنم
#بی_تو_دوباره_میشکنم_پارت_8






با بوی غذا از فکر بیرون اومدم، یه سر بش زدم...

خوب جا افتاده بود....

ساعتو نگاه کردم شش و نیم بود...

شروع کردم به شمردن تا بچه ها بیان

1

2

3

دینگ دینگ





دینگ دینگ





رفتم در رو براشون باز کردم که عین چی پریدن توخونه





یعنی عاشق فرهنگشون بودم...





یکم از این ور و اونور حرف زدیم یهو دیدیم هشت شده و فهمیدم قوم مغول گرسنه ان...





اول توی سینی برای مامان و بابای طنی که طبقه بالا ی ما زندگی می کنند ریختم یعنی تو بشقاب ریختم و گذاشتم تو سینی ها و به طنی دادم ببره...





سفره انداختم چون همه میدونستن تو خونه ی من سر سفره غذا باید خورد....

همم موافق بودند.. که تو سفره غذا بخورن...

غذا رو کشیدم و شروع کردیم





غذا که تموم شد به دو تا از بچه ها سپردم ظرفا رو بشورن چه معنی داره همه کارا با من باشه





طنی بالاخره سوالو پرسید وگفت :جوابت چیه؟





منم با هزار بدبختی و خجالت الکی گفتم :با اجازه بزرگترا بعله...

بچه هام پایه تر از من کل کشیدن





کیلییییییلیلیلی

کیلییییییلیلیلی

و شروع کردن به رقصیدن منم از خنده غش کرده بودم...

که اومدن دست منو کشیدن و بردن وسط و دوره رقصیدن....

منم مثل این تازه عروسا رفتار میکردم...

romangram.com | @romangraam